هر کس بر مي گشت از رشادتش تو عمليات مي گفت:

- من دويدم ... من نارنجک انداختم ... من تک تيرانداز بودم ... من آر.پي.چي زدم تو سنگرشون ... من ...»

غواص ها زير بغلش را گرفته بودند و مي آوردنش گفتند:

«حاجي تو قايق تنها بود»

رفتم جلو و روي آو را بوسيدم و پرسيدم:

«حاج ستار! دشمن نفهميد شما تو قايق هستين؟»

با آن حالش گفت:

«چرا! يکي دو نفر شونم اومدن تو قايق اما بچه ها زدنشون!»

و رفت.

صحبت غواص ها را توي ذهنم مرور کردم و با تعجب گفتم:

«بچه ها!؟»