خاطره ...
هر کس بر مي گشت از رشادتش تو عمليات مي گفت:
- من دويدم ... من نارنجک انداختم ... من تک تيرانداز بودم ... من آر.پي.چي زدم تو سنگرشون ... من ...»
غواص ها زير بغلش را گرفته بودند و مي آوردنش گفتند:
«حاجي تو قايق تنها بود»
رفتم جلو و روي آو را بوسيدم و پرسيدم:
«حاج ستار! دشمن نفهميد شما تو قايق هستين؟»
با آن حالش گفت:
«چرا! يکي دو نفر شونم اومدن تو قايق اما بچه ها زدنشون!»
و رفت.
صحبت غواص ها را توي ذهنم مرور کردم و با تعجب گفتم:
«بچه ها!؟»

+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم تیر ۱۳۹۱ ساعت 3:38 توسط شاهد
|
من آمده ام بنویسم از درد های بعد از نبردهای سخت ، می خوام شلمچه ای به پا کنم با همان سرخی و با همان زیبایی ...